چله‌ چشم‌نواز با ذوق و هنر زنانه در ندامتگاه فردیس
آیین شب چله در ندامتگاه فردیس

وارد اندرزگاه بانوان ندامتگاه فردیس که می‌شوی حرارت و اشتیاق بالای مددجویان به وجد می‌آوردت. این شب قرار است با بلندتر شدنش شبِ خاصی باشد تا «چله» نام بگیرد.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی اداره کل زندانهای استان البرز، برخی از مددجویان با انرژی و شور و حال خوشایندی از جشنواره ورزشی یلدا باز می‌گشتند، تعدادی از آنها جایزه در دست داشتند که مشخص بود فاتح مسابقات بودند. رسیده، نرسیده به دیگر دوستانشان پیوستند که مشغول سفره آرایی و چیدمان سفره شب چله بودند. مقداری وسایل زینتی سفارش داده بودند تا مسئولان اندرزگاه برایشان تهیه کنند، آنها را تحویل گرفته بودند و با انگیزه مشغول چیدمان بودند.

با دقت روی کدوها کنده کاری می‌کردند، با وسواس بالا رنگ‌ها را با تمِ شب چله یکدست می‌کردند. میوه‌ها را با اشتیاق برش می دادند و کنار هم می‌چیدند، آجیل ها را دوار گون کنار هم می‌ریختند. کنده های درخت را چند نفره از کارگاه نقاشی آورده بودند و در میان سفره می‌گذاشتند، یکی هم چند میوه سرو را از پای درختان سرو داخل حیاط جمع کرده بود و بین اتاق ها تقسیم می‌کرد، به هر اتاق که می‌رسید جیغی آکنده از غافلگیری می‌کشیدند. حق داشتند این میوه های سرو هر روز جلوی چشمشان بود اما به آن توجه نمی‌کردند...

چله‌ی چشم نواز با ذوق و هنر زنانه در ندامتگاه فردیس

همه چیز مهیای برگزاری یک جشن آیینی بود. یکی از قفسه کتاب‌ها حافظ را بیرون آورد، آن یکی تشت کوچک آبی آورد و بین دیگران آن‌را می‌چرخاند، هر کس وسیله‌ای که اغلب انگشتر بود داخل آن می انداختند. قرار بود بدون آنکه نگاه تشت کنند به صورت اتفاقی و به نوبت این وسیله‌ها را از تشت بیرون بیاورند و وسیله متعلق به هر کس که بود فالش گرفته شود. برایم جالب بود که ببینم اول فال چه می‌آید:

سرِ ارادتِ ما و آستانِ حضرت دوست

که هر چه بر سرِ ما می‌رود ارادتِ اوست

نظیرِ دوست ندیدم اگر چه از مَه و مِهر

نهادم آینه‌ها در مقابلِ رخِ دوست

صبا ز حالِ دلِ تنگِ ما چه شرح دهد؟

که چون شِکَنجِ ورق‌هایِ غنچه تو بر توست

نه من سَبو کش این دیرِ رند سوزم و بس

بسا سَرا که در این کارخانه سنگ و سبوست

مگر تو شانه زدی زلفِ عنبرافشان را؟

که بادْ غالیه‌سا گشت و خاکْ عنبربوست

نثارِ رویِ تو هر برگِ گل که در چمن است

فدای قَدِّ تو هر سروبُن که بر لبِ جوست

زبانِ ناطقه در وصفِ شوق نالان است

چه جای کِلکِ بریده‌زبانِ بیهُده‌گوست؟

رخِ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت

چرا که حالِ نکو در قَفایِ فالِ نکوست

نه این زمان دلِ حافظ در آتشِ هوس است

که داغدار ازل همچو لالهٔ خودروست

چله‌ی چشم نواز با ذوق و هنر زنانه در ندامتگاه فردیس

و به نوبت فال هر کس گرفته می‌شد. هر از چندگاهی یکی با صدای بلند می گفت: انشالله آزادی همه... همه پشت سرش می گفتند: انشالله... این شب دراز با خنده، امید و آرزو به سر آمد تا فردایی را رقم زند که تغییر فصل موجب تغییرات زیبایی در زندگی همه شود.

انتهای خبر/

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha